رمان سوکوکو _ پارت 11

هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت11🍋‍🟩🌱
~•~•~•11•~•~•~

["ویو دازای° خونه خودش°شب آن روز"]

از اونجایی که تا شب مافـ٪ـیا بودیم و خونه این هویج کوچولو خیلی دوره اونو به زور آوردم اینجا.. الان چیکار میکنه؟ مثل فرشـ«ـته ها خو٪ابیده.. اگه مطمئن بودم که بیدار نمیشه تا میتونستم اون صورت مظلوم و غرق در خوا«بشو میـ/بو/سیـ*دم و انقدر لـ|ـبـ•ـاشو مـ*یمـ*ـکیـ/دم تا کاملا کبـ#ـود شه !!! ولی الان باید برم واسش دانگو برنج درست کنم.. آخرش که میتونم همه فکرامو عـ«ـملی کنم و کلی باهم خاطره بسازیم. از رو کاناپه بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم تا واسه اون هویجک غذا درست کنم...
***
+: چویا؟ چویا؟ بیداررر شووو
یه دستشو بالا آورد و باهاش چشماشو مالـ#ـید.. من کنار پـ/ـاهاش رو زمین زانو زده بودم... وای که از این زاویه چقدر بامزه بود !!!
دستمو لای موهاش بردم و نا(زشون کردم .. اونم گرد@نشو که بخاطر صدا زدنام یکم بالا آروده بود به خیال اینکه میزارم بدون شام بخوابه روی کاناپه برگردوند ، یکم اذیت کردنش که اشکالی نداشت؟ پس انگشتامو که روی سرش بود دور موهاش حـ#ـلقه کردم و کشیدمشون که همزمان صدای دادش بلند شد !!
_: آیییی آیییی دازای چتهههه
موهاشو جوریکه سرش بلند شه کشیدم و گفتم:«
+: اگه میخوای کچل نشی زود باش پاشو شامتو بخور
_: باشه ول کننن ول کنن
موهاشو ول کردم و سمت میزی که با عشـ٪ـق واسش چیده بودم رفتم و یه صندلی عقب کشیدم و رو به چویا که حالا پشت سرم بود گفتم:«
+: بفرمایید پرنـ/ـسس
جوابی نگرفتم.. خودمم سمت صندلی دیگه ای رفتم و روش نشستم...
بعد از شروع غذا سکوت سنگینی بینمون شکل گرفت و تا یه ربع ساعت هم ادامه داشت که با صدای چویا سکوت بینمون شکست...
_: دازای...
با صدای بی هیچ حسی جوابشو دادم
+: جـ«ـونم؟
بریده بریده و با تته پته گفت:«
_: مـ.._رسی بـ بابت صندلی
یه لبخند مهربون به روش زدم...
بعد از پایان غدا میزو جمع کردم و از آشپزخونه خارج شدم که ببینم چویا چیکار میکنه... مثل گربه زانو هاشو بغـ#ـل کرده بود و سرشو روشون گذاشته بود.. رفتم سمتش و کنارش روی زمین نشتستم.. برای باز کردن سر صحبت باهاش گفتم:«
+: فیلم ببینیم؟_روبروی تلویزیون نشستن_
روشو سمتم برگردوند و گفت:«
_: نه ! کارت دارم
+: چیشده بگو؟
_: از قرارداد امروز ناراضی ای؟
+: نه چرا اینجور فکر میکنی؟
_: قیافت داد میزنه دازای.. چرا وقتی سوتا رو بـ٪ـغل کردم عصبانی شدی؟

["فلش بک° ویو چویا"]

سوتا رو بعد از قبول کردن قرارداد بغـ#ـل کردم چون فکر میکردم اینجوری میتونیم بیشتر باهم کنار بیایم و باهم به مشکل نمیخوریم... بعد از بـ٪ـغل کردنش نگاهمو خیلی اتفاقی به دازای دادم...
چرا ؟! چـ.. چرا این صورتش قرمزه؟؟
کاملا عین گوجه قرمز شده بود و نفساشو آروم آروم بیرون میداد... با سوتا خداحافظی کردم و خودمم از دفتر جلسات خارج شدم.. کاملا مشخص بود عصبانیتش بخاطر بغـ#ـل کردن سوتاـه پس تصمیم گرفتم سمتش نرم مبادا کارمون به دعـ*ـوا بکشه !!!

["پایان فلش بک "]

با حرفش عین پُتک زد تو سرم !!!
چنان داد زدم که چویا یه لحظه کاملا تر&سید و سرشو از رو  زانوش برداشت ببینه چیشد...
+: چون نفهمیدی بغـ(ـلت فقط و فقط متـ٪ـعلق به منه !!!
صداش لر«زید و با همون لـ«ـرزش گفت:«
_: حـ_.. ق نداری اینطوری فکر کنی !
منکه کاملا از رفتارش کفـ٪ـری بودم سمتش یو(رش بردم و با گر_فتن شو٪نه هاش فاصـ+ـله یک متریمون رو شکـ*ـوندم !!
_: چـ.. چیکار میکنی !؟
همزمان که فـ#ـشار نسبتا محـ#ـکمی به شونش و/ارد میکردم تو صور#تش غر#یدم
+: میخوام حا#لیت کنم مـ&ـال کی بودی و هستی !!!
دسـ#ـتمو از سرشونش به سمت پهـ٪ـلوهاش پایین بردم و همزمان با بلند کردنش رو هوا بغـ#ـلش کردم...
دیدگاه ها (۶۳)

رمان سوکوکو _ پارت 12

رمان سوکوکو _ پارت 13

رمان سوکوکو _ پارت 10

مهم پایینو حتما بخونید

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط